من هم حق دارم يک اسمِ ساده نصيبم شود کسي برايم سيب و سيگار بياورد دمي بخندد نگاهم کند بگويد بَروبچهها ... احوالپرسِ ترانههاي تواند، بگويد هر شب، ماه ... خواب ميبيند که آسمان صاف خواهد شد.
باز هم وقت ملاقاتِ گريه و گفتوگو تمام شد وُ کسي به ديدار دريا و ستاره نيامد.
سِجلهاي سوختهي ما پُر از مُهر و علامت به رفتن است.
عجيب است من به دنيا نيامدهام که پيچک و پروانه از من بترسند من مايلم يک لحظه سکوت کنيد ببينيد بَد ميگويم اينجا که هنوز هم ميتوان ترانه سرود، تنها به کوه رفت کبوتر و غروب و انحناي دامنه را ديد.
آدمي را نامي بوده، نامي هست که گاه از شنيدن نابهنگامش برگشته، برميگردد، اما سِجلهاي سوختهي ما ...!
بوي خوشِ سيب وُ سيگار نيمهسوز ميآيد.
سيد علي صالحي