سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : دوشنبه 90/6/7 | 2:44 عصر | نویسنده : محمدحسن زاده

 وقت شکنجه کردن یک مرد پاپتی است

این طرز فکر در سر ما بمب ساعتی است

این طرز فکر از هیجانی نهفته است

اوحرفهای گفتنی اش را نگفته است

-:چوپان که بودم از هیجان داد می زدم

هی بر سر زمین و زمان داد می زدم

احشام تحت سلطه ی من ، گوسفندها!

من شاه بوده ام نه شبان ، دادمی زدم

هی گوسفندها به دل رود می زدند

من هم شبیه جانوران داد می زدم

یکروز عصر دختری از رود می گذشت

گفتم:نرو...که غرق...بمان ...داد می زدم

رفت و به دست و پازدن... افتاد از نفس

من نیز دل زدم به پریشانی ارس

او یک پری است در دل این موجهای تند

قدش بلند دامنش اطلس و مو بلوند

من هیچ وقت دختر زیبا ندیده ام

دیدم ولی شبیه پریها ندیده انم

بر روی دستهای من از رود می گذشت

خانم موبایلتان زده آهنگ شیش وهشت

-(مکثی کشیده ,مرد در اینجا مردد است-)

در بین جمع گفتن این چیز ها بد است

خانم شما!که گوشیتان زنگ می زند

روزی سگی به سمت تو هم سنگ می زند  

-(مکثی دوباره مکرودروغ آفریده شد

هی جمله های منطقی اش تند چیده شد)

-:آری به روی دستهای من ازرود می گذشت

آهسته بردمش به کناره به سمت دشت

لب برلبش گذاشتم انگار مرده بود

لب بر لبش گذاشته چون آب خورده بود

(وجدان...صدای جیغ پیانو، صدای درد

یک اعتراف...شهوت بی اختیارو مرد‍‍‍)

-:نه روی دستهای من او جان سپرده بود

ازبس که بازوان من او را فشرده بود

-:[سنگش زنید این هیجان پایدار نیست

الآن که وقت تبرئه درپای دار نیست]

-:سنگم زنید ، شیوه ی مهمان نوازی است

آدمکشی برای شما عین بازی است

من بره ام که گرگیتان را چشیده ام

من سفره ها بزرگیتان را چشیده ام

سگها همیشه پای مرا لیس می زدند

-[هی سنگ و سنگ بر سر سادیسمی زدند

چوپان نبود بره ای از جنس گرگ بود

گرگی که گله را به تباهی کشانده زود

چوپان به یک توهم مفرط دچار بود

چون بمب مرگ در صدد انفجار بود

شیطان...صدای حنجره ی خوکی الکس

شهوت...جنون...شراب ...پراکندگی اکس

هی سنگ وسنگ برسراو سنگ می زدند

همسایه های دور و بری زنگ می زدند

ابلیسها به معرکه وارد شدند و بعد

 با خون تمام محوطه رارنگ می زدند

بارقص نور در هیجان ...انتشار وهم

دیوانه وار ساز بد آهنگ می زدند

مکثی کشیده ]-:مرده ای آتش گرفته است

خاکسترش به رود ... [دم از گنگ می زدند

یک لحظه بعد حکم به اجرا درآمدو

 خون و اجاق و دود به هم چنگ می زدند

 بعدش تمام شهر پراز روزنامه شد

هی مجریان بخش خبر ونگ می زدند:

‹‹مردی که از توهم یک دشت خسته بود

در باغهای اکس و ال اس دی نشسته بود››




       



  • paper | فروش رپورتاژ آگهی ارزان قیمت | صحاب
  • باریک | فروش رپرتاژ اگهی