سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : جمعه 90/6/25 | 11:29 صبح | نویسنده : محمدحسن زاده

محمدعلی بهمنی در نمایشگاه کتاب تهران

دلم برای خودم تنگ می شود

اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم
کسی که حرف دلش را نگفت من بودم
دلم برای خودم تنگ می شود آری
همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم
نشد جواب بگیرم سلام هایم را
 هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم
 چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را ؟
اشاره ای کنم انگار کوهکن بودم

 

امشب ز پشت ابرها بیرون نیامده ماه

از خانه بیرون می زنم اما کجا امشب
 شاید تو می خواهی مرا در کوچه ها امشب
پشت ستون سایه ها روی درخت شب
 می جویم اما نسیتی در هیچ جا امشب
می دانم اری نیستی اما نمی دانم
 بیهوده می گردم بدنبالت � چرا امشب ؟
هر شب تو را بی جستجو می یافتم اما
 نگذاشت بی خوابی بدست آرم تو را امشب
ها ... سایه ای دیدم شبیهت نیست اما حیف
 ایکاش می دیدم به چشمانم خطا امشب
هر شب صدای پای تو می آمد از هر چیز
حتی ز برگی هم نمی آید صدا امشب
امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه
بشکن قرق را ماه من بیرون بیا امشب
گشتم تمام کوچه ها را � یک نفس هم نیست
 شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب
طاقت نمی آرم � تو که می دانی از دیشب
باید چه رنجی برده باشم � بی تو � تا امشب
 ای ماجرای شعر و شبهای جنون من
 آخر چگونه سرکنم بی ماجرا امشب

 

کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
 بدیناسن خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب
 تماشایی است پیچ و تاب آتش ها .... خوشا بر من
 که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
 چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
 که این یخ کرده را از بیکسی ها می کنم هرشب
 تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
 حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
 چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب

 

این غزلها همه جانپاره ی دنیای منند

پیش از آنی که به یک شعله بسوزانمشان
 باز هم گوش سپردم به صدای غمشان
 هر غزل گر چه خود از دردی و داغی می سوخت
 دیدنی داشت ولی سوختن با همشان
گفتی از خسته ترین حنجره ها می آمد
 بغضشان شیونشان ضجه ی زیر و بمشان
نه شنیدی و مباد آنکه ببینی روزی
ماتمی را که به جان داشتم از ماتمشان
 زخم ها خیره تر از چشم تو را می جستند
تو نبودی که به حرفی بزنی مرهمشان
 این غزلها همه جانپاره های دنیای منند
لیک با این همه از بهر تو می خواهمشان
 گر ندارد زبانی که تو را شاد کنند
 بی صدا با دگر زمزمه ی مبهمشان
شکر نفرین به تو در ذهن غزل هایم بود
که دگر تاب نیاوردم و سوزاندمشان

آن بهاری باغها و این بیابانی زمستان

ناگهان دیدم که دورافتاده ام از همرهانم
مانده با چشمان من دودی بجای دودمانم
 ناگهان آشفت کابوسی مرا از خواب کهفی
دیدم آوخ قرنها راه است از من تا زمانم
ناشناسی در عبور از سرزمین بی نشانی
 گرچه ویران خاکش اما آشنا با خشت جانم
ها ... شناسم این همان شهر است شهر کودکی ها
خود شکستم تک چراغ روشنش را با کمانم
می شناسم این خیابان ها و این پس کوچه ها را
 بارها این دوستان بستند ره بر دشمنانم
آن بهاری باغها و این زمستانی بیابان
 ز آسمان می پرسم آخر من کجای این جهانم ؟
سوز سردی می کشد شلاق و می چرخاند و من
 درد را حس می کنم در بند بند استخوانم
 می نشینم از زمین سرزمین بی گناهم
مشت خاکی روی زخم خونفشانم می فشانم
 خیره بر خاکم که می بینم زکرت زخمهایم
می کشوفد سرخ گلهایی شبیه دوستانم
می زنم لبخند و برمیخیزم از خاک و بدینسان
 می شود آغز فصل دیگری از داستانم

 

نیستی شاعر که تا معنای حافظ را بدانی

تا گل غربت نرویاند بهار از خاک جانم
با خزانت نیز خواهم ساخت خاک بی خزانم
گرچه خشتی از تو را حتی به رویا هم ندارم
زیر سقف آشناییهات می خواهم بمانم
بی گمان زیباست ازادی ولی من چون قناری
 دوست دارم در قفس باشم که زیباتر بخوانم
 در همین ویرانه خواهم ماند و از خاک سیاهش
شعرهایم را به ابی های دنیا می رسانم
گر تو مجذوب کجا آباد دنیایی من اما
 جذبه ای دارم که دنیا را بدینجا می کشانم
 نیستی شاعر که تا معنای حافظ رابدانی
 ورنه بیهوده نمی خواندی به سوی عاقلانم
عقل یا احساس حق با چیست ؟ پیش از رفتن ای خوب
کاش می شد این حقیقت را بدانی یا بدانم

 

من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم

 تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست
 غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصلها را
 بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست
بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست
حوای من بر من مگیر این خودستانی را که بی شک
تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست
آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم
 تا روشنم شد : در میان مردگانم همدمی نیست
 همواره چون من نه : فقط یک لحظه خوب من بیندیش
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را
 دردستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست
 شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه
 اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست

 

او سرسپرده می خواست من دلسپرده بودم

من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شرمده بودم
یک عمر دور و تنها تنها بجرم این که
او سرسپرده می خواست � من دل سپرده بودم
یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم
در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
 گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم
وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد
کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم

 

شبهای شعر خوانی من بی فروغ نیست

گاهی چنان بدم که مبادا ببینیم
حتی اگر به دیده رویا ببینیم
من صورتم که به صورت شعرم شبیه نیست
بر این گمان مباش که زیبا ببینم
شاعر شنیدنی ست ولی میل توست
 آماده ای که بشنوی ام یا ببینیم
این واژه ها صراحت تنهایی من اند
 با این همه مخواه که تنها ببینیم
 مبهوت می شوی اگر از روزن ات شبی
بی خویش در سماع غزل ها ببینیم
 یک قطره ام و گاه چنان موج می زنم
در خود که ناگزیری دریا ببینیم
شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست
 اما تو با چراغ بیا تا ببینیم

 

این سیب که ناچیده به دامان تو افتاد

من با غزلی قانعم و با غزلی شاد
 تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد
 ویرانه نشینم من و بیت غزلم را
هرگز نفروشم به دو صد خانه ی آباد
من حسرت پرواز ندارم به دل آری
 در من قفسی هست که می خواهدم آزاد
 ای بال تخیل ببر آنجا غزلم را
 کش مردم آزاده بگویند مریزاد
 من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد
 آرام چه می جویی از این زاده ی اضداد ؟
 می خواهم از این پس همه از عشق بگویم
یک عمر عبث داد زدم بر سر بیداد
مگذار که دندانزده ی غم شود ای دوست
 این سیب که ناچیده به دامان تو افتاد

 

از هر طرف نرفته به بن بست می رسیم

با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو
باشد که خستگی بشود شرمسار تو
در دفتر همیشه ی من ثبت می شود
 این لحظه ها عزیزترین یادگار تو
تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من
 می خواستم که گم بشوم در حسار تو
احساس می کنم که جدایم نموده اند
 همچون شهاب سوخته ای از مدار تو
آن کوپه ی تهی منم آری که مانده ام
خالی تر از همیشه و در انتظار تو
 این سوت آخر است و غریبانه می رود
 تنهاترین مسافر تو از دیار تو
هر چند مثل آینه هر لحظه فاش تو
هشدار می دهد به خزانم بهار تو
اما در این زمانه عسرت مس مرا
ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو

 

اما من آن مورم که همواره به دنبال رسیدن بود

در گوشه ای از آسمان ابری شبیه سایه ی من بود
 ابری که شاید مثل من آماده ی فریاد کردن بود
 من رهسپار قله و او راهی دره تلاقی مان
پای اجاقی که هنوزش آتشی از پیش بر تن بود
خسته مباشی پاسخی پژواک سان از سنگ ها آمد
این ابتدای آشنایی مان در آن تاریک و روشن بود
بنشین !‌ نشستم گپ زدیم ام نه از حرفی که با ما بود
او نیز مثل من زبانش در بیان درد الکن بود
او منتظر تا من بگویم گفتنی های مگویم را
من منتظر تا او بگوید وقت اما وقت رفتن بود
گفتم که لب وا می کنم با خویشتن گفتم ولی بعضی
با دستهای آشنا در من بکار قفل بستن بود
و خیره بر من من به او خیره اجاق نیمه جان دیگر
 گرمایش از تن رفته و خاکسترش در حال مردن بود
گفتم : خداحافظ کسی پاسخ نداد و آسمان یکسر
پوشیده از ابری شبیه آرزوهای سترون بود
تا قله شاید یک نفس باقی نبود اما غرور من
 با چوبدست شرمگینی در مسیر بازگشتن بود
چون ریگی از قله به قعر دره افتادم هزاران بار
اما من آن مورم که همواره به دنبال رسیدن بود

 

شب که آرام تر از پلک تو را می بندم

 تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
 محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست
از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت
 که در این وصف زبان دگری گویا نیست
بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما
 غزل توست که در قولی از آن ما نیست
تو چه رازی که بهر شیوه تو را می جویم
تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست
 شب که آرام تر از پلک تو را می بندم
در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست
این که پیوست به هر رود که دریا باشد
 از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست
 من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم
این تو هستی که سزاوار تو باز اینها نیست


در پایان دو شعر معروف از محمد علی بهمنی تقدیم می گردد:

بهار بهار

بهار بهار
صدا همون صدا بود
 صدای شاخه ها و ریشه ها بود
 بهار بهار
 چه اسم آشنایی ؟
صدات میاد ... اما خودت کجایی
 وابکنیم پنجره ها رو یا نه ؟
 تازه کنیم خاطره ها رو یا نه ؟
بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازه تر از قصل شکفتنم کرد
 بهار اومد با یه بغل جوونه
 عید آورد از تو کوچه تو خونه
 حیاط ما یه غربیل
 باغچه ما یه گلدون
 خونه ما همیشه
 منتظر یه مهمون
 بهار اومد لباس نو تنم کرد
 تازه تر از فصل شکفتنم کرد
بهار بهار یه مهمون قدیمی
یه آشنای ساده و صمیمی
یه آشنا که مثل قصه ها بود
 خواب و خیال همه بچه ها بود
 آخ ... که چه زود قلک عیدیامون
وقتی شکست باهاش شکست دلامون
 بهار اومد برفارو نقطه چین کرد
خنده به دلمردگی زمین کرد
چقد دلم فصل بهار و دوست داشت
واشدن پنجره ها رو دوست داشت
بهار اومد پنجره ها رو وا کرد
من و با حسی دیگه آشنا کرد
 یه حرف یه حرف � حرفای من کتاب شد
حیف که همش سوال بی جواب شد
دروغ نگم � هنوز دلم جوون بود
که صب تا شب دنبال آب و نون بود

 

دهاتی

ساده بگم دهاتی ام
اهل همین نزدیکیا
همسایه روشنی و هم خونه تاریکیا
ساده بگم ساده بگم
 بوی علف میده تنم
هنوز همون دهاتیم
 با همه شهری شدنم
باغ غریب ده من
 گلهای زینتی نداشت
 اسب نجیب ده من
 نعلای قیمتی نداشت
اما همون چهار تا دیوار
با بوی خوب کاگلش
 اما همون چن تا خونه
با مردم ساده دلش
 برای من که عکسمو مدتیه تو آب چشمه ندیدم
برای من که شهریم از اون هوا دل بریدم
 دنیاییه که دیدندش
اگرچه مثل قدیما
راه درازی نداره
 اما می دونم که دیگه
دنیای خوب سادگی
به من نیازی نداره






  • paper | فروش رپورتاژ آگهی ارزان قیمت | صحاب
  • باریک | فروش رپرتاژ اگهی